عید 95
عزیزم چقدر خوبه که هستی. عیدمون دو ساله با وجودت عطر و بوی تازه گرفته. موقع تحویل سال 1395 ساعت 8 صبح بود بخاطر همین مامانی ساعت 6:30 بیدار شد تا برای پسرش سفره هفت سین بچینه. بعدش ساعت یک ربع به هشت شما رو بیدار کردیم تا سال تحویل کنار هم باشیم و دعا کنیم: بسم الله الرحمن الرحیم یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر اللیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال. خدایا امسال سال خوب و پر برکتی برای همه ایروونی ها باشه . حال ما را به احسن الحال تبدیل بفرما و سرنوشت خوب برای ما رقم بزن. خدایا امسال خانواده ما جمعشون جمع باشه . همگی سلامت باشند در کنار اونها پسر گلم و خانواده منو حفظ بفرما. آمین یا رب العالمی...
نویسنده :
مامان
10:03
دستکش امیرحسین
مامانی روز چهار شنبه 28 بهمن 93 به خونه مادرجون رفتیم. مادرجون زحمت کشیدند و یه جفت دستکش خوشگل و عروسکی برات خریدند که شما خیلی ازش خوشت اومد و همش می گفتی دستی دستی و خرسهای روشو ناز می کردی کرسی کرسی دو تا دو تا. اینم عکس دستکش های نازت: ...
نویسنده :
مامان
18:23
امیر حسین برای استقبال از بردیا آماده می شود.
مامانی این روزا سرمون خیلی شلوغ شده. آخه پسر عمه ایدا (بردیا جون) دو هفته زودتر از موعد به دنیا اومد و همه ما رو غافلگیر کرد. از همه داستان های تولد آقا بردیا که بگذریم روز 28 اسفند 94 به خونه اومد. چون عمه آتنا و مادرجون جز هیئت همراه بردیا جون بودند قرار شد من و شما و بابایی مراسم استقبال رو برپا کنیم و وقتی نی نی حسابی رو به راه شد براش یه جشن حسابی برپا بشه. اینم عکسای روز اومدن بردیا به خونه اش که شما براش یه دسته گل بردی. ا اینم عکس بعدی با بردیا جون.... ...
نویسنده :
مامان
17:38
قند عسل در رشت
این عکس مربوط به تابستان 94 است که باهم در گلسار قدم می زدیم. پسرم این عکس مربوط به روزی است که باهم به خونه خودمون در رشت رفتیم تا برای استقبال از سال 1395 آماده اش کنیم. آخه از سال نودو ودو که شما تو دل مامانی جا گرفتی تا الان که از آب و گل در آمدی بابایی فرصت نظافت اساسی اینجا رو نداده بود. وااای که چقدر اونروز شیطنت کردی بعد بابایی اومد و شما رو به منزل یکی از دوستانش به نام اقا فرهاد برد اونجا برای خانوم آقا فرهاد کلی شیرین زبونی کردی گفتی ساعت چنده ....جه میوه ای رو می خوای بخوری.با سگ خونگی آقا فرهاد دوست شدی و انگشتت رو تو چشم سگ بینوا کردی و بعد از اون هر وقت از شما می پرسیدم سگه چکار می کرد شما زبونتو...
نویسنده :
مامان
17:29
حبه نبات در کلور
پسر قشنگم مرداد ماه 94 وقتی پانزده ماهه بودی برای اولین بار با ما به باغمون در کلور اومدی . کلور یکی از بخش های شاهرود در استان اردبیل است. منطقه ای بسیار خوش آب و هوا و سردسیر. امیر حسین این باغ و باغ های جانبی اش در زمان خودشون پر محصول بودند و میوه های رنگارنگش چشم زهگذران رو به خوش خیره می کرد حالا ماجراهای عجیب و غریب بعدش بماند.... عزیزم انشاالله من و خاله وحیده بتونیم برای شما و آقا پارسا توی این باغ که یادگار پدرجونه دو تا ویلا بسازیم. ...
نویسنده :
مامان
15:30
علاقه زیادت به ماهی
روزهای زمستانی
از شیرین کاریهات بگم که وقتی توی بازی غرق میشی با خودت حرف می زنی و می گی بیا بیا ... منم می گم کجا؟ کجا بیام؟ شمام می گی ایجا ایجا. تازگیا باید خانوادگی جمع بشیم تا شما شیر بخوری مادرجون عمه اتی و بابایی باید کنارت دراز بکشن. دیگه اینکه چند شب پیش تولد عمه اتنا بود شمام فقط دنبال خوردن توت فرنگی های روی کیک تولد عمه اتنا بودی. عزیزم اونشب خیلی خوشحال بودی. توی ماشینم همش باید تو بغل باباجون بشینی بلدی بوق بزنی و موقع بوق زدن دستت رو به نشانه سلام بالا می بری قربونت برم که اینقدر اجتماعی هستی. موقع گوش دادن به ترانه روی سینه بابا لم میدی و غرق میشی توی آهنگها وقتی تموم میشد یهویی می گی تموم شد. ...
نویسنده :
مامان
22:34
آنفلوآنزا
پسر نازم یه مدت سرم حسابی شلوغ شده بود نتونستم برات مطلب جدید بنویسم. چون انفلوانزای بابایی اول به من و بعدش به شماسرایت کرد و کلی به دردسر افتادیم. اونشب من و بابایی و عمه اتنا برای اینکه آب بدنت از دست نره با توصیه پزشک سرم بهت تزریق کردیم . اما شما خیلی بیقراری می کردی و اصلا حاضر نبودی سرم به دست خوشگلت وصل باشه اخرشم رگت خراب شد و ما دست از پا درازتر به خونه برگشتیم. اما خدا رو شکر کم کم ناخوشی از بدنت خارج شد. عزیز دلم انشاالله همیشه تنت سالم باشه.
نویسنده :
مامان
22:13
دندون فشون
ببخشید که این مطلب رو کمی دیر گذاشتم اما تا جایی که یادم میاد اولین دندونت رو پنج ماهگی دراوردی و به اصرار مادرجون بابایی برات دندون فشون گرفتیم که خونوادگی بود . ...
نویسنده :
مامان
15:57